صله ی رحم

ساخت وبلاگ
امروز وقت اپیلاسیون داشتم.عروسیم در پیش داشتیم دیگه گفتم برم تا سه چهار هفته خلاص باشم ،توضیح نمیدم دیگه

ازونطرف دعوت بودیم خونه یکی اشناها

اینا دو تا پسر دارن که خیلییی وقته ندیده بودیمشون...ینی من شاید نه_ده سالم بوده دیدمشون دیگه ندیده بودیم همو

تا پسر بزرگشونو دیدم یادم افتاد چقد بچگیا دعوا میکردیم باهم...هی چشمم میفتاد بهش خندم میگرفت البته سعی میکردم اصلااا نگاش نکنم بدبخت اخه ازدواج کرده بچم داره دیگه.زودم ازدواج کرد

ولی در کل یادمه من احمق بچه بودم تو کل کل یهو برگشتم گفتم تازههه من نقاشم اوم اوم(همون دلت بسوزه خودمون)

( خداکنه یادش نباشه این قسمت و ک ابروی نداشتم میره)

خودم خندم میگیره الان یادم میفته.اونم گفت کی گفته نقاشی؟

گفتم همه! عکس بابامم کشیدم با مدادشمعی اوم اوم

گفت کووو ببینم

منم رفتم از مامانم برگه نقاشیمو گرفتم نشونش دادم

(من از همون موقع نقاشیم اگر عالی عالی نبود ولی یکم عالی بود و چهره میکشیدم،نمیگم صددرصد شبیه خود طرف ولی خوب واقعا هنر نقاشی و چهره کشیدن داشتم و خوب میکشیدم)

اینم برگه رو دید ی چندثانیه مکث کرد و تعجب قشنگ از چهرش میبارید،بعد یهو برگشت گفت موهاش ک شبیه بابات نیست

دیگه یادم نیست بعدش چی شد ولی درکل یادم افتاد ب اونروزا....

الانم بچه داره و زن داره و...

داداشش خیلی نیگام میکرد.من خجالت میکشیدم

فک کنم میخواد بیاد منو بگیره

حالا اینجور تعریف میکنم فکری چیزی نکنینااا خل نیستم شوخی میکنم

+ نوشته شده در  چهارشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۶ساعت 19:49&nbsp توسط اناهیتا  | 

اولا دانشگاه...
ما را در سایت اولا دانشگاه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : gisbanooo بازدید : 150 تاريخ : شنبه 20 آبان 1396 ساعت: 2:16