دیشب بیکار بودم دیدم دخترخاله اخریم ک دوسالشه بغل مامان بزرگ خوابیده هرکسم رد میشه از کنارش تاکید میکنه ک این مامانجون منه نزدیکش نشو
منم رگ ازار و بدجنسیم زد بیرون
رفتم طرف دیگه ی مامان جون خوابیدم و گفتم سمن مامان جون مال منهههه
اول جوابمو داد بعد زیرچشمی نگام میکرد فقط...عین این آدم بزرگا ک حرص میخورن نشون نمیدن...گاهیم زیرچشمی نگاه میکنن...
هی سربسرش گذاشتم بچه ی بی زبون و خندیدم
یهو برگشتیم دیدیم چناااان بغضضض کرده صورتش قرمز شده چشمشم پر اشک....
دلم ابببب شد
دیدم خیلی بیشورم سریع گفتم بیاااا مال خودت باشه مامان دووونت (مامانجون)
پا شدم رفتم
گویا تا نصفه شب هرچندوقت یکبار زمزمه و تاکید میکرده ماماندون منه تا اخر خوابش برده
پ.ن : با هم سن خودتون شوخی کنین
پ.ن2 : بیشور نباشیم
+ نوشته شده در یکشنبه یکم مرداد ۱۳۹۶ساعت 18:16  توسط اناهیتا |
اولا دانشگاه...برچسب : نویسنده : gisbanooo بازدید : 166